مجادله یِ دو نسل (" پدر عاقل و فرزند پرسشگر")
بو د مردی در زمانهای قدیم
عاقل و دانا ، توانمند و فهیم
داشت فرزندی نکو خو و ، حلیم
هوشِ و افر ، پیر وِ عقل سلیم
آن پدر شاد از پسر بود و، رهش
در مسا یل یا رِاو ، گه رهبرش
روز وشب اندیشه بودش ، رنج او
از خدا می خواست ، کسبِ کنج او
آن پدر می گفت ای جانم پسر
مالک فرزند باشد هر پدر
هر چه را می گویمت هشیار باش
رایِ من را کار بند و یار باش
آن پسر پر سید روزی ،این ببین !
دوست دارم من تو را،تو هم همین
من پدر نامم ترا هستم پسر
گر نبودم من ، ننا مند ت پدر !
گفت : ای فرزند نیک و خوبرو
همرهی کن بندگان، در جست وجو
آن خداوندی که این دنیایٌ کِشت
دوست دارد بنده اش، آید بهشت
لیک هر کس رفت راهِ کٌفرِ دین
آتشِ دوزخ ببیند ، رنج و کین!
گفت: پس من را خدا ،آورد این ؟
بهرِ من خواهد مرا، یا خود، چنین؟
من نخواهم گر کسی ، من آفرید
خود مجوز داد و ، خشنود از پدید
من چرا باید پذیرم هر چه ساخت؟
او کٌند بازیّ و من مسئول باخت ؟!
گر کسی دانه بکشت و زهر چید
مردمان خوردند و مرگ آمد پدید
بر ستیزد بو ته را از جا کند ! ؟
خشم سازد رویِ آتش افکند؟
آن که دانه داد و، آن که دانه کشت
در خورِلطف اند و بوته ،نی بهشت!؟
گر به عالم چیزی از عالم نبود!
خالق و خلقت ،و عالم هم نبود !
آن نبودن بهتر از بودن نبود؟
یا که بودن بود و ،این بودن نبود !
من چرا چون برده باشم ناتوان ؟
عمرِ خود چون آب، در جویی روان
روز و شب از بودنم ، رنج آورند
خالق این برده ها گنج آورند؟
قصه یِ شاه و گدا ، نا گفتنی است
شیوه یِ فرمان دهی هم رفتنی است
آن پدر گفتا : که ای فرزند خوب
منطق و آگاهیت ، کرد میخکوب
کس نداند اصلِ مو ضوع ، در جهان
کرده قانونی بنا ، سیرِ زمان
این که می بینی تو درکِ این و آن
مبتنی گردیده بر ، دیدِ کسان
آن شبانِ ساده ، خالق، خٌرد داشت!
اعتراضِ موسیِ عمران گذاشت
"وحی آمد سویِ موسی از خدا
بنده یِ ما را، چرا کردی جدا "؟
هر چه آگاهی فرا تر می رود
قدرت خالق، غرا تر می شود
آن قدیم و، این زمان، شبه هم اند
آن شبانِ ساده و ، موسی ،من اند
ما نمی دانیم اصلِ نکته چیست !!!
درک ما ها بوده این ها، قّصه نیست
ما و من ها، طیّ این دورانِ دور
در فتادیم ، این چنین، در قصرِ نور
هر بیانی، در زمان خود ، نکوست
گر زمان را بشکنی ، امروز اوست
گر ،به چشم روز آرد آن سخن
جلوه یِ طاووس یابد ، هر زَغن
کَس نداند رازِ زاد و ، زند گی
باوری گوید ، بکن تو بندگی
فکر کن هم چون رباتی هوشمند
بسته بندی گشته مغزت ، با رَوند
هرزمان راه و روش درپیش توست
بازیِ این زندگی ، راهی که جٌست
با رقیبان و ، مسیر و، راهِ سست
گر کنی در این جها ن بازی درست
این جهان پندارِ ، راهِ کِشتِ توست
آن جها ن است عاقبت ،باید که جٌست!
در جهانِ جاودان ، یابی ، بهشت !!
بهتر از این ، زندگی ، چیزی نهشت
آن پسر گفتا: که باور ، باور است
راهِ خوبی بود و، هست و یاور است
من سئوالم ، رازِ مرگ و ، زندگی است
خسته از نادانیم نِی ، بندگی است
هر کسی را نوبتی در بازی است ؟
ازعروسک های بازی راضی است ؟
گر گنی این بازیِ خود را قشنگ ؟
عمرِ خود را می کنی طی ، بی درنگ؟
آن جهان ، مزدی است بهرِ ِکارِ من ؟
تا چه حا صل آید از پیکاِ رِ من !؟
کل موجودات ، هستند این چنان ؟
می شوند پیدا زمین، یا کهکشان؟
بعدِ مدت ها ، دگرگون می شوند؟
ذره ها ، باقی ، به گردون می شوند؟
لیک ،منشا ء را چه کس آغاز کرد ؟
با چه فکری این جهان را ساز کرد ؟
خود، چگونه شد پدید و ، در کجا؟
پس ، فضایی قبلِ او با شد به جا! !
گر بهشت کبریایی ، هدیه باد
من ندانم علتش ، آرم به یاد
گر ندانم کلِ عالم بهرِ چیست
آن زمینِ بازی هم ، از آنِ کیست ؟
یا ندانم آخرِ این هدیه چیست
مرگ بهتر باشد از صبر ی که نیست
گفت ای فرزند : ما شرمنده ایم
در جهان تنها به باور زنده ا یم
باورِ ما در قبولِ بندگی است
بی وجود بت ، کجا این زندگیست
جایِ بت ، در ذهن باشد این زمان!
قدرتی پر قدرت و تاب و توان!
یک صفت ، با بٌعدِ یکتا ، بهرِ اوست
بی نیاز و، صانع و ، رحمانِ دوست
بٌعدِ بودن ، یا ، نبودن ، بهر ماست
فکرِ انسان ، کذب باشد ، یا که راست !
آن خداوندی ، که ما را آفرید
یا ، خداوندی ، که ما ها آفرید
ما نمی دانیم چون است اولی
دومی را می شود هر جا بَری !
او فرا فوق است و ما ها بنده ایم
فکر ما گوید چنین ، تا زنده ایم
او فرا باشد ز کل ماجرا
ما و من ها ، هی بپرسد پس چرا ؟
آن پسر گفتا : چو پرسی زنده ای !!!
چون بمیری از تفکّر مانده ای
مرکزِ هر پرسش و ،هر فکر و ، کار
مغز باشد ، بستگی بر ساختار
سا ختار مغز چون فرمان دهد
روح بخشد جسم را و جان دهد
گر بر آری مغز را از جسمِ من
جسم ماند نا توان ، بی روح و تن
هوشمندی ، زاده یِ جسم است و ساخت
گَر به هم ریزد تشکل ، روح باخت!
گردشِ این کهکشان ها از چه روست ؟
با مسیرِ هوشمند ی روبروست !
این تحرک ، روح ، بخشیده بر آن
چو ن فرو ریزد ، نه این ماند نه آن
عامل و معلول ، در کارند و بس
زنده ها و زندگی دارند ز پس
در نهایت جمع گردند نقطه ای
نقطه یِ آغازِ دیگر رٌفته ای
عالمی از نو شروع گردد پدید
گو خداوند یست ناظر ، کس ندید
ما و من های دگر ، روی آورند
سمتِ تکمیلِ جهان ، سو ی آورند
من اگر هم ، باوری تمکین کنم
بهرِ آن است زندگی ، ممکن کنم
بهرِ آسایش ، بیارم باوری
که این خداوند جهان است و ،بری
او نظارت می کند بر بندگان
هرچه او خواهد ، همان باشد ، بدان!
هر چه پیش آید بگو خیرِ من است !
مصلحت این بوده، احساسِ تن است
این جهان ، بخشی به شکلِ زندگی است
صحنه ها یِ نقش تو در بندگی است
اصلِ اوضاع ، در جهانی دیگر است
رو زِ کنکو رِ ورودت ، محشر است
در حسابت هست هر نیک و ، َبد ی
با ترا زِ نمره ، جا یی که زدی
گر بهشت افتاده ای ، هشیار باش
نعمتِ وافر بیابی ، راز و فاش
آن قَدر مانی به عیش و پوش و نوش
تا شوی خسته ، بیا ید مغز جوش
گر ، سرانجامت جهنم سهم بود
تا ر و پودت ، نقطه ذوبِ سنگ بود
گر فشارِ محکمی هم بر تو بود
دا نه ی الماس خواهی گشت و پود
پس سر انجامش سراسر خستگی است
عّلت این فکر ها ، دلبستگی است
آن پدر گفت : ای پسر دلبستگی !
عشق آرد ، رفع سازد، خستگی
قدرتِ عشق است می سازد درست !
آن چه را در زندگی باید که جٌست
اولین کارش بقایِ زندگی است
چون بقا دنباله اش جو یندگی است
پس اگر کوشش برایِ درک بود
کی بشر فکرش به سویِ ترک بود
زندگی ، انگیزه پیدا می کند
راه و رسمِ تازه بر پا می کند
تابش این تازه ها ، یک زندگی است
انعکاسش قدرت و ، تابند گی است
در پیِ تا بندگی ها جستجوست
آدمِ پو یا ، پیِ هر گفت و گوست
کی مجالِ و فرصت افسردگی است
در نهایت شور و ، حالش زندگی است
چون بقا محدو د باشد در جهان!
بودن دیگر جهان هست ارمغان !
پس به باور ، باوری آمد پدید
باوری دارم ، که کس آن را ندید!
باور ما ، پس برای زندگی است !!!
هر کسی ، دارایِ یک ارزندگی است
زین سبب انسا ن پدید آورده راه
تا کند دور ی ،زِ رفتا رِ گناه
هم ، نباشد زندگی سست و عَبث
هم بری ماند ، زِ آزاری به کس
صورتی از جلوه یِ پا یند گی است
آن پسر گفت : گر پذیرم فکرِ تو !
دور دانم پو چی از این ذکرِ تو!
طی کنم راهِ تفکر را مدام !
سخت محکم باشم اندر این مرام!
از قضا روزی شود روشن ضمیر
نیست گندم، کاه و ِگل بوده خمیر
خشت اول کج شده ، از ابتدا
ریز ، آن دیوارِ کج تا انتها!
تا ببینی ، پشتِ آن دیوار چیست!
آن حقیقت پشت این دیوا ر نیست!
جمله ، باطل بوده و ، فکرِ تباه
کرده ای مالِ حرامی را مبا ح
زندگی را داده ای بر باد ، پاک !!!
بر نخواهی گشت ، تا گویی چه باک
آن زمان می گویی :ای شانش خراب ؟!
این چه شانس بود، کرده دل کباب؟
ما ، رهانیدیم آن فرِد فقیر!
دل خو شی آورد آن کارِ حقیر!
او زمانی در جهان قدرت ببرد
معتبر گشت و ، هزاران سَر سپرد
یا ، نشاندیم آن درختِ پر زِ بار
هدیه ای بر مردم و این روزگار
آن درخت ، افتا د رویِ آن یتیم
زخم ، شد مرگ آور و ، دور از حکیم
لیک ، اینک گشته روشن کار ما
بانی مرگ است حالِ زار ما !؟
پس بخواهم باوری باور کنم
عقل و هوش مر دگان یا ور کنم؟
مبتنی بر احتمال است صحت اش ؟
آن چنا نی نیست ، ارج و دقتش؟
باز پرسم چیست آ خر ، ما جرا ؟
رنجِ نادانی، که داند " مقتدا"؟